نقد هنرهای شوپنهاور-۴؛

زندگی ومرگ دوروی یك سكه اند اما بعدش چه میشود؟

زندگی ومرگ دوروی یك سكه اند اما بعدش چه میشود؟

به گزارش پرسی بلاگ آرتور شوپنهاور در كتاب هنر زنده ماندن ضمن این كه جوانی را دوران شاعری و پیری را زمان فلسفه واندیشه می داند، زندگی و مرگ را دو روی یك سكه عنوان می كند. اما طرحی درباره پس از زندگی ندارد.



خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: آرتور شوپنهاور را بعنوان یكی از فلاسفه تحت تأثیر افلاطون و كانت می شناسند كه استاد معنوی فردریش نیچه و دشمن فردریش هگل شمرده می شود. این فیلسوف بدبین و شكاك، معتقد بوده زندگی هر انسان، میان درد و ملال در نوسان است كه با گرسنگی و میل جنسی به نوسان درمی آید و هر زندگی ای، تاریخچه ای از درد و رنج است. فیلسوف موردنظر معتقد بود سرشت و هستی انسان از طلب زندگی تشكیل شده و زندگی هم در خویشتن خود، اگر ارزش ایجابی و صورت واقعی داشت، هیچ ملالی را در خود جا نمی داد بلكه هستی صرف، در خود و فی نفسه، خواسته ما را برآورده كرده و خوشنودمان می ساخت اما زندگی برای لذت بردن و خوشبختی نیست بلكه برای دردكشیدن است.
ویلیام ساهاكیان در كتاب «تاریخ فلسفه از آغاز تا امروز» خود درباره اندیشه شوپنهاور گفته فلسفه بدبینانه او كه شاید ریشه در حوادث زندگی رون نژندانه او داشته باشد، فلسفه ای محدود بود چونكه به اندازه كافی به ارزش های مثبت واقعیت نظیر دستاوردهای موفقیت آمیز و سعادت اهمیت نمی داد و در توصیف جنبه هایی از شر كه فقط در پرتو خیرِ مقابل با خود شر شمرده می شد، اغراق می كرد.
فلسفه فیلسوف مجرد و عصبی آلمانی كه در تقابل با فلسفه هگل قرار داشت، به واقعیت در حكم اراده ای كور و غیرعقلانی و به زندگی در حكم شَر نگاه می كند. هگل پدیدارها را به صورت انضمامی، واقعی می پنداشت اما شوپنهاور آنها را پندارهای محض قلمداد می كرد. او عالم را به دو موجود تقسیم كرده بود؛ تصور و اراده و همان گونه كه می دانیم نام مشهورترین اثرش هم «جهان به مثابه اراده و تصور» است. شوپنهاور با وجود ارادتی كه به كانت داشته، معتقد بود وی در اشتباه بوده كه تصور می كرده عالم واقعی نهایی برای انسان ناشناخته است، چون این عالم قابل شناخت است؛ اما در مقام اراده و شی فی نفسه ای كه كانت از آن یاد می كرد، همان اراده است. اما در بحث تفاوت با هگل، به صورت كلی باید گفت هگل خوشبین و شوپنهاور بدبین بوده است. چون هگل در بحث روح جهان، با نگاهی خوش بینانه، قائل به نیرویی عقلانی بوده است. یعنی عقل همواره می تواند حوادث را كنترل كرده و انسان را به سامان دهی و توضیح دنیای تجربی توانا كند و بدین سان او را برای پیدا كردن چاره ای برای مشكلاتش امیدوار كند. اما شوپنهاور معتقد به اراده غیرعقلانی بود و می گفت عقل تابع این اراده است. یعنی اراده ای كه بوالهوسانه عمل می كند و عقل را در سیطره خود دارد. این عقل تلاش می كند اعمال افسارگسیخته اراده را توجیه یا تبدیل به مفهوم عقلانی كند.
اما در این مجال قصد نداریم درباره تفاوت های هگل و شوپنهاور بحث نماییم. بلكه مقصود پرداختن به یكی از كتاب های مجموعه «هنرهای شوپنهاور» یعنی «هنر زنده ماندن» است كه توسط فرانكو وولپی شوپنهاورپژوه ایتالیایی از میان نوشته های فیلسوف آلمانی گردآوری و چاپ شده اند. شوپنهاور در رساله «هنر زنده ماندن» به دنبال توجیه عقلانی زندگی و آرامش جوییْ مقابل مفهومی به نام مرگ است و البته این كار را بدون توسل به دین، مذهب و مسائل متافیزیكی انجام داده است و همه تلاشش این بوده كه از طریق و مسیر عقل خارج نشود. او آموزه های كلیسا را به اسم عناصر متافیزیكی، خرافات می داند.
در برخی فرازها، عقل گرایی شوپنهاور راضی كننده نیست و نمی تواند مخاطب فلسفه اش را راضی كند. وی در فرازی از یك سوم پایانی رساله اش كه پاسخ صریح و مشخصی برای مسئله ندارد، به مسئله زمان اشاره می كند و می گوید تمهیدی كه با آن نمی توانیم بر این چیزها وقوف یابیم، همانا زمان است. حرف كلی اش هم این است كه زندگی همیشه همین طور بوده و خواهد بود. شوپنهاور می گوید رودخانه زندگی انسان، جایی بین خواستن و دست یافتن به چیزی، بی وقفه به فراسو روان است. آرزو هم طبق طبیعت خود، درد است. او ۲ چاره برای خوشنود كردن هستی انسان عرضه می كند كه یكی انكاری و دیگری چاره مورد نظر خودش است. اول این كه موارد راه رسیدنِ به آرزوها، به ما وانمود می كنند مقصود و خواسته مان دست یافتنی و برآوردنی است كه این توهمی است كه بعد از دست یابی به خواسته یا آرزو از بین می رود. اما راه دوم، مشغولیت فكری و روشنگرانه ناب است كه سبب كناره جویی از زندگی می شود. یعنی سبب می شود مانند یك فیلسوف (مثل خودش) از بیرون به آن نگاه كنیم؛ مانند تماشاگری كه بر لژ تئاتر نشسته و به صحنه نگاه می كند.
شوپنهاور در جایی كه درباره لذت در زندگی بحث می كند، با استفاده از عبارات لاتینی چون «زندگی را سر كردن»، می گوید باید زندگی را پشت سر گذاشت یا از روی آن پرید و به آن اعتنا نكرد. كاری هم به این كه بعد از زندگی، چه از راه می رسد نداشته و بازه زمانی مورد بررسی اش فقط از تولد تا مرگ است. مایا، كریشنا، خشایارشا، پرومته، خاطره بودایی، جماعت سانسارا و … هم همچون ارجاعاتی هستند كه وی در بحث خود از آنها بهره برده است. با وجود رویكرد عقلانی و اندیشه ورزانه فیلسوف بدبین آلمانی، نمی توان منكر هراسی شد كه او به دنبال از بین بردن آن بوده است. چون اعتقاد داشته اولین سال های بعد از هفتادسالگی، خطرناك ترین دوره كهولت سن است. در مجموع، بدبینی و شكاكیت شوپنهاور باعث این شده كه زندگی را مساوی با درد و رنج واقعی و لذایذ مجازی و سلبی بداند و به این جمع بندی برسد كه انسان به كمك رنج، روشن و دل آگاه می شود و سرانجام شفا می یابد. شفا یافتنش هم این است كه از خواست زندگی فارغ و رها شود.
پیش از این، مقالات مربوط به بررسی ۳ كتاب دیگر از مجموعه هنرهای شوپنهاور را منتشر نموده ایم:
بررسی كتاب «هنر رفتار با زنان»: «كتابی كه خشم زنان را برمی انگیزد / رساله به مثابه غرض و خشم»
بررسی كتاب «هنر خوشبختی»: «فرمولهای فیلسوف شكاك برای خوشبختی / ذات ثبوتی و سلبی رنج و لذت»
بررسی كتاب «هنر خودشناسی»: «خودخواهی های فیلسوف بدبین در راه خودشناسی / لذت زندگی با "من"»
حالا می خواهیم به یكی دیگر از عناوین مجموعه یاد شده بپردازیم؛ كتاب «هنر زنده ماندن» كه تلاش و تقلاهای شوپنهاور برای توجیه زندگی و مرگ را در بر می گیرد. مطالب این كتاب یا رساله درباره دوره های تولد، جوانی، پیری و مرگ انسان و تفاوت این وضعیت ها و اندیشه انسان در آن هاست. اگر بخواهیم حرف كلی و نتیجه گیری نهایی شوپنهاور را از این كتاب، همان ابتدای بحث، مطرح نماییم، باید به فراز پایانی «هنر زنده ماندن» اشاره نماییم كه می گوید نه فقط در فلسفه او كه در حكمت های دیگری چون برهمنیسم، بوداییسم، امپدوكلس و پروتاگوراس، و یا فلسفه سیسرو و آبای شجاع كلیسا صورت مسئله چنین تشریح شده كه ما به خاطر خطاهای مشخص مرتكب شده در زندگی پیشین مان و به جبران كیفرهای پیشین به دنیا می آییم.
شوپنهاور همان گونه كه در ادامه این مطلب خواهیم دید، در فرازهایی از بحث، مواضع و نكات صحیحی دارد اما در ادامه و هنگام پیگیری شان به بیراهه می رود. مثلاً درباره مفاهیم رنج و لذت، می توانیم به سوالات صحیح و تامل برانگیزی مثل این «اگر زندگی سراسر شادمانی می بود، چه كسی صرفاً تاب تحمل اندیشه مرگ می داشت؟» اشاره نماییم. اما شوپنهاور در ادامه همین بحث، به این مسیر می رود كه رنج و درد امری ثبوتی و لذت و خوشی سلبی است. او می گوید مرگ این خوبی را دارد كه آخر دهنده زندگی است و ما رنج های زندگی را با مرگ تسلا می دهیم، و مرگ را با دردهای زندگی. این فیلسوف بدبین آلمانی اعتقاد دارد انسان باید سیه روز باشد و هست چون سرچشمه همه گرفتاری ها انسان است و انسان، گرگ انسان است. (همان جمله معروفی كه در نمایشنامه كلاسیك آسیناریا و بعد از آن فلسفه سیاسی توماس هابز آمده است) بد نیست به یك اشاره صحیح هم در همین فراز از بحث شوپنهاور یعنی بحث گرگ انسان، اشاره داشته باشیم كه درباره رفتار استعماری مردمان غرب در قبال دیگرمردمان دنیاست. شوپنهاور می گوید نوع رفتاری كه انسان با انسان دارد، مانند همان شیوه برده داری سفیدپوستان با سیاه پوستان است كه هدف نهایی اش، رسیدن به شكر و قهوه و سود بیشتر بود.

آرتور شوپنهاور در جوانی
* كمدی دردناك زندگی
شوپنهاور زندگی را به یك نمایش كمدی تشبیه می كند كه آدم ها شروعش كرده اند و آدمك ها (ماشین ها) در لباس آدم ها آنرا به پایان می رسانند. وی در فصل «مضحكه زندگی» از رساله «هنر زنده ماندن» زندگی را در كلیت و عمومیت اش، یك تراژادی و در نگاه جزئی، یك كمدی و مضحكه خوانده است.
ورود انسان به زندگی ازدید شوپنهاور، بین سیل اشك و گریه رخ می دهد و مسیرش هم از پایه و اساس تراژیك است و برون رفتن از آن هم به مراتب تراژیك تر.
* مثال های تشبیهی شوپنهاور درباره زندگی
شوپنهاور در فرازهای مختلف و پراكنده ای از كتاب «هنر زنده ماندن» مثال هایی دارد كه از آنها برای ملموس ترشدن بحث اش بهره برده است و در این فرازهای ابتدایی مطلب، به آنها می پردازیم.
او در یك مثال در فرازهای ابتدایی رساله اش، زندگی را به یك پارچه ملیله دوزی تشبیه می كند كه هركس بتواند در نیمه اول عمرش، رویه درست آنرا ببیند، در نیمه دوم هم روی دیگر یعنی پشت آنرا می بیند. پشت این پارچه ملیله دوزی هم زیبا نیست. اما در عوض آموزنده تر از رویه اول است. چون سبب شناخت می شود.
مثال دوم او، مسئله رنگین كمان و قطراتش است. همان گونه كه می دانیم، شوپنهاور همچون فلاسفه ای بوده كه تحت تأثیر افلاطون بوده و در فرازی از رساله خود با وام گیری از این فیلسوف یونان باستان می گوید قطره های افشانه فواره خروشان با شتابی زیاد جابه جا می شوند اما رنگین كمانی كه تمام آنها را در خود جا داده، در آرامشی ساكن و بی جنبش و به كلی فارغ از تأثیر جابه جایی، بر فرازشان گسترده است. به همین ترتیب، هر ایده یا هر گونه ای از موجودات زنده، از تبدیل و دگرگونی مدام فردیت های خود بی تأثیر می ماند. یعنی آدم ها در حكم قطره ها و افشانه ها و ایده و اراده زندگی، در حكم آن رنگین كمانِ ثابت است. به همین ترتیب او می گوید «افلاطون صرفاً برای ایده ها یعنی بنیان ها و گونه ها، نوعی هستی اصیل قائل بود و برای افراد هرگونه، صرفاً به تكوین مدام و فنای پیوسته باور داشت.» این مثال شوپنهاور مربوط به بحث اراده معطوف به زندگی است كه در ادامه، به آن خواهیم رسید.
نگاه كردن به كشتی ای كه از ساحل دور می شود، یكی از دیگرمثال های ملموسِ شوپنهاور در نوشته هایش درباره هنر زنده ماندن است. او می گوید وقتی فرد بر ماهیت درونی خود آگاه می شود مانند كسی است كه از ساحل به دورشدن و میزان شتاب كشتی پی می برد، نه مثل زمانی كه خودش در كشتی نشسته است.
شوپنهاور زندگی انسان را شبیه به آب یك بركه آب می داند؛ و می گوید این تصویر، خلاف چیزی است كه در حماسه ها، رمان ها و سوگنامه ها به تصویر كشیده می شود كه در آنها نشان می دهند كه خصلت های ویژه انسان شكفته می شوند. یعنی تصویر واقعی زندگی انسان، همان آب بركه ساكن است.
در بحث زندگی در زمان حالا و دم را غنیمت شمردن هم كه یكی از مباحث كتاب موردنظرمان است، شوپنهاور آدم های آینده گرای افراطی را با چنین مثال تیزوتندی می نوازد: «این آدم ها با وجود حالات و سكنات زیركانه كهن واری كه به خود گرفته اند، به الاغ های ایتالیا می مانند كه یك دسته یونجه یا علف خشك را آویزان از تكه چوبی بالای سرشان می بندند و خیال می كنند الان است كه به دسته یونجه برسند و در امید رسیدن به آن مدام بر سرعت گام هایشان می افزایند ولی هیچگاه به آن نمی رسند.»
در زمینه مضحكه خواندن زندگی، شوپنهاور زندگی را به بازی شطرنج تشبیه می كند و از این، سخن می گوید كه بازیگران، هر كدام برنامه ای برای بازی دارند اما هنگام اشاره به طرف مقابل آدم و تمهیداتش برای بازی (یعنی تقابل زندگی و بازی سرنوشت)، آن طرف مقابل را چندان تشریح و معرفی نمی كند؛ همان طرفی كه احتمالاً، تقدیر، سرنوشت یا خداست.
یكی دیگر از مثال های شوپنهاور كه تطابق كاملی هم با یكی از احادیث اسلامی (امام علی (ع)) دارد، این است كه زندگی را می توان خواب و خیالی دانست و مرگ را بیداری از همین خواب و خیال.
مثال مهم دیگری كه شوپنهاور برای توصیف و تشریح مرگ و زندگی به كار برده، مثل كوه نوردی و قله كوه است. البته استفاده اش از این مثال، نشان دهنده ذهنیت منفی و شكاكانه اوست كه از هرطرف به زندگی نگاه می كند، آنرا همین طور می بیند. او می گوید زندگی ما مانند بالا رفتن از یك كوه است كه در دوران جوانی، با جسارت از سربالایی كوه بالا می رویم و وقتی به قله رسیدیم، مرگی را كه تا آن زمان فقط آوازه اش را شنیده بودیم، به راستی خواهیم دید. این مثال ناظر به دیدگاه هیچ انگارانه شوپنهاور است كه زندگی دیگری را بعد از زندگی حالا و فعلی نپذیرفته و در فرازهای بعدی مطلب به این دیدگاهش هم خواهیم پرداخت.
* تعریف زندگی
شوپنهاور در جایی از رساله «هنر زنده ماندن» كه بنا دارد زندگی را تعریف كند، دیدگاه ماتریالیستی خویش را نشان میدهد. به این ترتیب، او زندگی را این گونه تعریف می كند: حالت فیزیكی یك بدن كه در آن، وضعیت تحت تبدیل مدام ماده، فرم ذاتی خودش را می گیرد. ازاین رو او تبدیل مدام ماده را عامل رشد و نمو یا تغییر انسان می داند. فیلسوف شكاك آلمانی در ادامه با استفاده از همان نظریه متقابلش با هگل یعنی اراده و تصور، می گوید تولد و مرگ، همواره متعلق به پدیدار اراده ورزی هستند. وی در بحث تكوین انسان هم، با همان رویكرد ماتریالیستی اش می گوید، این ماده است كه تمام قدرت ها را به خود مشغول می كند و در فعالیت و تكاپو نگه می دارد.
علاوه بر اندیشه های ماتریالیستی، شوپنهاور سویه های اگزیستانسیالیستی تفكر خویش را هم، در بحث تعریف زندگی آشكار كرده است. او دراین زمینه به بحث ماهیت درونی پرداخته است. چون می گوید هرچه فرد بیشتر بر فرسودگی، فنا و وضع رویاگون تمام چیزها آگاه شود، به همان میزان از جاودانگی ماهیت درونی خود هم آگاهی بیشتری پیدا می كند. (می دانیم كه با توجه به این كه شوپنهاور در زمره فلاسفه اگزیستانسیالیست قرار ندارد اما نیچه بعنوان یكی از اگزیستانسیالیست های پوچ گرا، شاگرد معنوی او شمرده می شود. ازاین رو می توان ریشه عقاید نیچه را در همین اندیشه های استاد معنوی اش ردیابی كرد) در ادامه همین بحث، او پای مفهوم آگاهی را پیش می كشد و می گوید آگاهی كه پیوسته به وجود آمده و از میان می رود، نزد او یك معلول بوده و هیچگاه در جایگاه علت زندگی ارگانیك نیست. در ادامه هم از مفاهیمی چون فاهمه، شعور و مغز صحبت می كند كه از نظرش مانند شخصیت یا قلب آدم، خصوصیت هایی موروثی هستند و در طول زندگی، دست نخورده و دگرگونی ناپذیر باقی نمی مانند. شوپنهاور اعتقاد دارد شخصیت فی نفسه، عنصری جوانانه، مردانه یا پیرانه در خودش دارد كه در هر مقطع از عمر، با آن همخوانی پیدا می كند و یا چون خصلتی نزدیك تر به آن سن وسال بر فرد تأثیر متقابل می گذارد. وی در فراز «دلبستگی به زندگی» از كتاب «هنر زنده ماندن»، می گوید چون تمام ماهیت انسان فی نفسه، عرضه معطوف به زندگی است، پس وابستگی كور و نابخردانه به زندگی كه سبب نوحه سرایی و خلق سوگنامه سرایی برای مردن می شود، كاری بیهوده و زاییده ترس ما از مرگ است.
شوپنهاور در جایی از تعاریف زندگی، زندگی را درس جدی و سختی می داند كه انسان به محول شده اما بحثش را كامل نمی كند و پاسخی درباره این كه این محول شدن توسط چه كسی انجام شده ندارد. او هستی انسان بدهی مقدّری می داند اما نمی گوید این تقدیر توسط چه عامل، چه كسی یا چه نیروی مقدر شده است. تنها در بعضی فرازهای رساله اش به سرنوشت و دست تقدیر اشاره می كند و سراغی هم از خدا نمی جوید. بهرحال او توصیفات و استعاره هایی ادبی از مرگ و زندگی دارد كه یكی از آنها، همین مسئله بدهی مقدر است. و می گوید «راستی این بدهی از چه زمان بر گردن انسان گذاشته شده؟» پاسخش هم این چنین است: «از هنگام تولد!» بدین سان شوپنهاور می گوید اگر با این دید به زندگی و مرگ نگاه نماییم، زندگی شاید وامی باشد كه از مرگ گرفته ایم كه در این صورت، خواب هم بهره های روزانه همین وام است. البته فیلسوف شكاك، در جستجوی فرد خاطی و آن كسی كه طوق دینِ زندگی را به گردن آدمی انداخته، پای پدر و والد را پیش كشیده و می گوید پس در ازای لذت بردن یكی، دیگری باید زندگی كند و رنج بكشد و بمیرد. با این مبنا و اساس، هر فردیتی، صرفاً یك خطای ویژه است. جمع بندی كلی اش هم از این بحث، این است كه زندگی، چه در سطح خرد چه سطح كلان، فریبی همیشگی و تكراریست.
مشغولیت در زندگی یكی از فصل های «هنر زنده ماندن» است كه شوپنهاور ابتدای آن، تفاوت دو مفهوم زندگی و نیازمندی را پیش روی مخاطبش می گذارد. او می گوید انسان ها در ظاهر امر از جلو كشیده می شوند اما در اصل از عقب هل داده می شوند و زندگی نیست كه آنها را مسحور خود كرده بلكه نیازمندی است كه آنها را مصرانه به پیش می راند. این فیلسوف شكاك اعتقاد دارد نیازمندی، بیشتر انسان ها را در طول زندگی به تكاپو و تلاش می كشد بدون آن كه بر آن وقوف پیدا كنند. در ادامه همین بحث هم جملاتی دارد كه به خوبی توجیه كننده دیدگاه سیاستمدارانی چون هیتلر هستند كه در كتاب «نبرد من» خود از شوپنهاور و دیدگاه فلسفی اش تعریف و تمجید كرده است. شوپنهاور می گوید به عكس آدم هایی كه از نیازمندی ها آگاه نیستند و بر آنها وقوف ندارند، در بعضی موارد، اراده تا درجه ای فزاینده به جایی می انجامد كه در آن، نه فقط به هستی خودش آری می گوید، بلكه می كوشد هستی سایر كسانی را كه به نحوی سر راهش قرار می گیرند، انكار كرده و از میان برشان دارد. البته داشتن چنین دیدگاهی فقط به هیتلر و قرن پشتِ سرگذاشته بیستم مربوط نمی گردد و نمونه های امروزی زیادی در جهان دارد.
* غایت زندگی؛ خوشبختی، اخلاق یا درد؟
یكی از سوالات مهم شوپنهاور در رساله «هنر زنده ماندن» این است كه آیا تمام غایت هستی باید در ردپای كمرنگ و فوق العاده كمیاب اخلاق نهفته باشد؟ اخلاقی كه در دیدگاه رایج پروتستاتی، غایت زندگی در گروِ فضیلت های آن است و به طرز رقت انگیزی، بین آدم ها در اقلیت است. او با طرح این سوال و مقدمه ای كه از پیش چیده، وارد بحث خودش می شود و می گوید خطای انسان از آن جا شروع شده كه فكر كرده غایت زندگی در خوشبخت بودن نهفته است. ادامه این بحث هم همان آموزه این فیلسوف است كه درد و رنج، ثبوتی و لذت و خوشی سلبی است. اما خود شوپنهاور هم در ادامه، راه اشتباه را پیش می گیرد چون می گوید همه چیز در زندگی برای این منظور به وجود آمده تا ما را از خطا برگرداند و مجاب مان كند كه غایت هستی، خوشبخت شدن ما نیست. بلكه شاید باید غایت زندگی را نه در خوشبختی و اخلاق كه در درد و رنج بدانیم.
او در بحث غایت زندگی، دست به این تعریف زندگی از دیدگاه خود زده كه مرگ چكیده زندگی یا حاصل جمع فراهم آمده از آن است و تمام تعلیمی كه زندگی به تناوب به ما می دهد، در یك جمله خلاصه می شود كه اراده معطوف به زندگی، یعنی تمام تلاشی كه زندگی پدیدار آن است، بیهوده، عاطل و متناقض با خود است و بازگشت از آن، به معنای رستگاری است.
بنابراین بزرگ ترین درس مرگ از دید فیلسوف بدبین و شكاك آلمانی در یك جمله، این است كه بازگشت از زندگی ای كه پر از درد و رنج واقعی و لذت های مجازی است، به معنای رستگاری است. وی در بحث «زمان اكنون» اش در همین رساله، تعریف دیگری هم از زندگی عرضه كرده و نوشته است: «زندگینامه انسان، در اصل این است: شیدا و دیوانه امیدواری، در آغوش مرگ رقصیدن.»
* تعریف اراده معطوف به زندگی
شوپنهاور اراده معطوف به زندگی را امری درونی و نه بیرونی می داند. وی در تعریف این مفهوم می تواند با استفاده از بحث علت و معلول، به سبب العلل یا خدا برسد اما مسیر دیگری را در پیش می گیرد. بهرحال وی در تعریف اراده معطوف به زندگی می گوید «عروسك های نمایش با حركات دستی از بیرون كشیده نشده اند، بلكه هركدام دستگاه ساعت شماری در خودشان دارند كه تمام حركاتشان به كمك آن انجام می گیرند. این همان اراده معطوف به زندگی است كه خویش را مانند ابزار سائقه ای خستگی ناپذیر، رانه و محركی غیرعقلانی نشانی می دهد؛ امری كه واجد دلیل كافی خود در جهان بیرونی نیست.» و در ادامه همین تعریف است كه بحث علت و معلول را پیش می كشد و می گوید «با آن كه هر جلوه بیرونی نیروی طبیعت، واجد علتی است، خود نیروی طبیعت هیچ علتی ندارد و با آن كه هر تك كنش اراده ورزی در خود یك انگیزه دارد، ولی خود اراده به هیچ انگیزه ای نیاز ندارد.» و این، همان جایی است كه مسیر بحث از رسیدن به خدا یا علت همه علل منحرف می شود. در واقع شوپنهاور با انتخاب این مسیر می توانست، مبنای دیگر و قابل قبول تری برای بحث پذیرش زندگی ملال آور و مرگ ترسیم كند اما چنین نمی كند و با همان مسیر بدبینی پیشین خود راه را ادامه می دهد.
به همین ترتیب او به جهان بعد از مرگ و زندگی مردگان اعتقاد ندارد و می نویسد اگر می شد كنار گورها دق الباب كرد و از مردگان پرسید آیا خیال دارند باردیگر رستاخیز داشته باشند، آنان حتما به نشان نفی سر تكان می دادند و می گفتند نه. توجه داشته باشیم كه در كنار القای این مفهوم كه زندگی سراسر درد و رنج است و حتی مردگان هم درخواست برگشت به آنرا ندارند، او از قید «اگر می شد» بهره برده است. وجه و صورت دیگر این بحثِ اراده معطوف به زندگی، در اندیشه شوپنهاور، مرگ است كه برپایه آن می گوید «بیشتر انسان هایی كه در سطح وسیعی به این ها آری می گویند، زندگی را هم پیوسته و بر دوام می خواهند.» او همین مسئله دوام خواهی و به عبارتی تقاضای بقای انسان را هم رها كرده و به آن نمی پردازد.
با توجه به بحث اراده ورزی، شوپنهاور هستی انسان را سرشار از نیاز، تنگنا، رنج، درد، ترس و ملال می داند كه باید هرطور شده از انسان، رمانده و دور شوند. در همین زمینه، انسان را گرفتار یك زندگی دوگانه می داند چون همان گونه كه همه چیز زندگی را دوست دارد، با پایانی كه یگانه امر مقتن آن است، روبروست و بنا بر این از همه چیز زندگی می ترسد. در تقابل با اراده ورزی و اراده معطوف به زندگی، شوپنهاور بحث اراده كور را مطرح می كند كه همان عامل رویش گیاهان است و خویش را در هیات محرك زندگی، لذت حیات و شجاعت زیستن نشان میدهد. وی در فصل «مشغولیت در زندگی» تعریف كوتاهی از اراده معطوف به زندگی، عرضه كرده كه این چنین است: «سرشت درونی طبیعت» و انسان را مدل تكامل یافته و عاقلانه این اراده می داند.
خلاصه آن كه شوپنهاور در بحث اراده معطوف به زندگی خود، ۴ نتیجه گیری كلی دارد كه در آنها به تفاوت معرفت و اراده مذكور اشاره می كند. این نتیجه گیری ها بدین سان اند: ۱- اراده معطوف به زندگی درونی ترین ماهیت و سرشت انسان است. ۲- این اراده، فی نفسه و در خود، عاری از معرفت و كور است. ۳- معرفت، قاعده ای است كه به سمت این اراده آمده و از اصل برایش بیگانه است. ۴- معرفت با اراده معطوف به زندگی در جدال است و داوری انسان بر پیروزی معرفت بر اراده، شادی می كند.
* تامل كوتاه بر نوشته های ارنست سیگلر
مقایسه پیری و جوانی، زمان حالا، مسیر عمر و آخر زندگی، ۴ بحث دیگری هستند كه در تشریح كتاب «هنر زنده ماندن» شوپنهاور به آنها می پردازیم. اما پیش از این كار بد نیست به پیش درآمد این كتاب هم كه توسط ارنست سیگلر نوشته شده، نگاهی داشته باشیم؛ پژوهشگری كه شوپنهاور را یك بدبین تمام عیار می داند كه در واقع زندگی چندان بدی هم نداشته و در رفاه و خوشی زندگی كرده است. شوپنهاور به سبب مسائل ارث ومیراث و املاك موروثی، زندگی راحت و به قول سیگلر سركیفی داشته است. وی در پیشگفتارش به نامه نگاری های شوپنهاور و مادرش اشاره كرده كه مادرش در یكی از این نامه ها به او نوشته است: «آرتور عزیز و بیچاره ام، با آن وضع انزوایی كه تو اختیار كرده ای، گذار به زندگی واقعی برایت سخت تر از دیگران می شود.» ازاین رو مادر شوپنهاور بر این باور بوده كه او زندگی واقعی ندارد. یوهانا شوپنهاور در این نامه همینطور به بی همدم بودن شوپنهاور اشاره دارد و می گوید او از نان شب به كسی محتاج تر است كه بتواند با اطمینان كامل به او رجوع كند. مادر شوپنهاور در سال ۱۸۱۵ در نامه ای به یكی از دوستانش نوشته كه پسرش بدگمان ترین و متوهم ترین آدم روی زمین و خیلی هم خسیس است. او سه بار پسرش را عاق و محرم از ارث كرده بود.
خود شوپنهاور هم همان گونه كه می دانیم با سگش زندگی می كرده و انسانی منزوی و گوشه گیر بوده است. وی در معرفی خود به این مسئله انزوا اشاره كرده و گفته: «من آدمی گوشه گیرم، و سرم فقط با تحقیقات و كارهای شخصی دیگرم گرم است.» و همینطور «چون من فقط به عوامل فیزیكی، آب و هوا، مسائل رفاهی و آسایش و راحتی كار دارم و بس، فرانكفورت جای راحتی است. آدم ها برایم هیچ نیستند، هیچگاه هم نبوده اند.» این اعترافی كه شوپنهاور به توجهش به مسائل فیزیكی دارد، به همان تفاوت نگرشش با هگل مربوط می شود. خواهر شوپنهاور هم در نامه نگاری هایش به او به این مسئله اشاره كرده كه هگل را دوست ندارد و بنا بر این از پیش درآمد كتاب یا رساله «دو مسئله بنیادین اخلاق» برادرش خوشش آمده است اما ای كاش برادرش می توانسته كمی خوشمزه باشد و آنیمای شوخ طبعی اش را جولان بدهد.
در ادامه همان بحثی كه ارنست سیگلر درباره لذت جویی شوپنهاور در عین بدبینی اش مطرح كرده، باید به علاقه شوپنهاور به شراب هم اشاره نمود. ضمن این كه به گواه ویلهلم گوینر شوپنهاور به خاطر گوش سنگین اش، كمتر از سر وصدای میهمانانِ میهمانی های شلوغ اذیت می شده اما در اغلب موارد، شادی های جمعی پای سفر غذا را دوست داشته است. گوینر در كتاب «شوپنهاور از خلال مراودات شخصی» كه سال ۱۸۶۲ یعنی دو سال بعد از مرگ فیلسوف منتشر كرد، او را بسیار خوش خوراك، پراشتها و شكمباره خوانده است. شوپنهاور خویش را این گونه دلداری می داده كه كانت و گوته هم اهل غذا و پرخوری بوده اند اما وی در نوشیدن متعادل تر از آن هاست. شوپنهاور تا آخر زندگی به قدم زدن و پیاده روی می رفته و به قول گوینر قدم زدن هایش تا آخرین سال زندگی، تند، بلند و پراز نیروی جوانی بوده است. شوپنهاور در طول روز ۲ ساعت پیاده روی می كرده و ۷ تا ۸ ساعت می خوابیده است. وی در نامه ای به یكی از دوستانش نوشته: «خواب سرچشمه هرگونه سلامتی است و نگهبان زندگی.» وی در سال هایی كه پیر شده بود، به دیدن نمایش های خنده دار و كمدی می رفته كه البته دلیلش را گوش سنگین خود و این كه شخصیت های این نمایش ها بلندبلند حرف می زنند عنوان كرده است. و در ادامه گفته به زودی، نمایش دیدن هایش به اپرا محدود می شود! در كل سیگلر در پیشگفتارش بر «هنر زنده ماندن» نقل قولی از فرانكو وولپی آورده كه در مقدمه وولپی بر كتاب «هنر رفتار با زنان» آمده و گویای این است كه شوپنهاور، در مجموع اندرز آب می داد و خود دل در گرو شراب داشت. سیگلر در جملات پایانی پیش درآمدش سوال مهمی را مطرح كرده است. او می گوید به زندگی شوپنهاور كه نگاه می نماییم، رنج، درد، ملال، گرسنگی و فانی بودن زندگی را می بینیم؛ با كلی نظریه. اما این فیلسوف در نهایت مجاب شده بود كه «شناخت ناب خودخواسته توام با اراده آزاد» شاید در عمل، یگانه خوشبختی ناب باشد و معرفت، شادی افزا ترین و تنها سویه معصوم زندگی است. اما آیا خود شوپنهاور ضمن هر واگشت به زندگی خود، با توجه به پوچی نفس زندگی، عملاً ناگزیر نشده بود خود به شناختی متضاد برسد؟

آرتور شوپنهاور در پیری
* مقایسه سال های پیری و جوانی
تفاوت های پیری و جوانی یكی از موضوعات اصلی رساله «هنر زنده ماندن» است كه شوپنهاور در بخش های مختلف این كتاب به آن پرداخته است. وی در نخستین فراز كتاب یاد شده به تفاوت های انسان در سنین مختلف پرداخته و اعتقاد دارد بنیان استوار جهان بینی انسان در سال های كودكی اش شكل می گیرد و به دنبال آن هم سطحی یا عمیق بودنش شكل می گیرد. این جهان بینی بعداً بالفعل و كامل می شود اما سرشتش تغییر نمی نماید. او اعتقاد دارد ارزش های اخلاقی از بیرون وارد نمی شوند بلكه از اعماق درون انسان برمی آیند.
اصلی ترین تفاوت بین پیری و جوانی در نظر شوپنهاور، این است كه جوانی، زندگی را پیش خود دارد و دومی مرگ را. جوانی گذشته ای كوتاه و آینده ای دراز دارد و پیری عكس آن است. شوپنهاور به خاطر همان بدبینی ذاتی اش اعتقاد دارد بعید است انسان بعد از ۴۰ سالگی از میزان مشخصی بدبینی نسبت به آدم ها بركنار مانده باشد. جالب است كه بدبینی را امریِ ذاتی در انسان می داند. بهرحال او باردیگر با همان خودبزرگ بینی ای كه در بررسی ۳ رساله قبلی اش به آن پرداختیم، می گوید انسانی (مثل خودش) وقتی خویش را با دیگران می سنجد، به چشم بصیرت متوجه می شود دیگران از جنبه فكری و حسی در جایگاهی عقب تر قرار دارند. به همین خاطر از همراهی و یكی شدن با آنها سر باز می زند. او كه خویش را فردی متفكر و روشنفكر می دانسته، معتقد بوده لذت های ناب روحی روشنفكرانه، برای بخش بزرگی از آدم ها تا سطحی گسترده، دسترس ناپذیرند چون این آدم ها ناتوان از درك گونه ای از سرخوشی هستند كه در شناخت ناب نهفته است. بد نیست در این زمینه به سوالی كه ارنست سیگلر درباره شناخت متضاد مطرح كرده، برگردیم!
شوپنهاور می گوید در جوانی انسان، گفتمان تماشا است كه حاكم است و در كهن سالی، تفكر تبدیل به گفتمان غالب می شود. بنا بر این جوانی زمان شعروشاعری و پیری، زمان فلسفه است. همینطور در پیری احتیاج به آموزاندن و سخن گفتن، جای نیازهای مبرمی مثل دیدن، سفركردن و آموختن را می گیرد. بدین سان شوپنهاور می گوید انسان در ۴۰ سال اول زندگی اش، متن را پیش كشیده و روایت می كند و در ۳۰ سال بعد (كه به ۷۰ می رسد یعنی خطرناك ترین سن كهولت از نظر او) تفسیر آنرا پیش می كشد. او می گوید در سنین بالا، نیروهای روحی هم كاهش می یابند. شوپنهاور با رویكرد عقل گرایانه بدبینانه اش، جوانی را دوره مالیخولیا و اندوه و پیری را دوره عقل وعاقلی و سرخوشی می داند. چون پیری، مقطعی است كه با از بین رفتن غریزه جنسی، دست و پای فرد باز می شود و هسته اصیل زندگی از بین می رود و فقط پوسته آن دردسترس است. البته او، از تجربه هم صحبت كرده و می گوید علاوه بر خوابیدن تب وتاب های جوانی، تجربه، انسان پیر را از ارزش امور و درونمایه لذت ها آگاه می كند. در نتیجه فرد پیر متوجه می شود كه همه چیز، باطل اباطیل است و همه گردوها از دم پوچ اند هرچند كه روكش طلا داشته باشند. در تحلیل این نظر شوپنهاور باز هم می توان به نكات صحیح و غلط اشاره نمود. درست است كه انسان با رسیدن به سن پیری، از خامی به پختگی حركت كرده و خیلی از امور مختلف زندگی، در نظرش كم جلوه و كم اهمیت می شوند، اما هیچ انگاشتن همه چیز توسط فرد پیر و سالخورده هم مسئله ای است كه در قالب فلسفه بدبینانه و پوچ انگارانه شوپنهاور مجاز شمرده می شود.
شوپنهاور می گوید زمان در پیری سرعت بسیار بیشتری از جوانی دارد و این تندترگذشتن زمان، پادزهر ملال زندگی است و آنرا از بین می برد. در توصیف دوران پیری، او آسایش و امنیت را از نیازهای بنیادی پیری می داند و اعتقاد دارد به سبب وجود این دو نیاز است كه آدم در پیری عاشق پول می شود چون دلبستگی های جسمی اش از بین رفته اند. شوپنهاور با استفاده از پندو حكمت هوراس شاعر رومی كه «از هیچ چیز در شگفت مباش!»، به دنبال اثبات بیهودگی همه امور و پوچی تمام زرق و برق های دنیاست اما جالب است كه به قول راویان و نویسندگانی چون ویلهلم گوینر، ارنست سیگلر یا فرانكو وولپی خودش به این امور كم التفات نبوده است. بهرحال این نظریه او ریشه از همان نظر كلی اش می گیرد كه در زندگی، درد و رنج ثبوتی و لذت، امری سلبی است.
پیری و سنین بالا، از نظر شوپنهاور دورانی است كه توهم از بین می رود و فرد به بی چیزی و خلا عظیمی كه در تمام هستی وجود دارد، پی می برد. او از كتاب جامعه از عهد عتیق هم شاهد مثال می آورد تا بگوید انسان تازه در ۷۰ سالگی مفهوم باطل اباطیل را می فهمد و بنا بر این هم هست كه لحن غرغرو و تندی پیدا می كند. شوپنهاور در بخش «طول عمر» كتاب «هنر زنده ماندن» به این مسئله اشاره دارد كه در نیمه دوم زندگی، به جای اشتیاق ارضانشده نسبت به خوشبختی، نگرانی نسبت به شوربختی می نشیند.
* بازه زمانی و مسیر زندگی
یكی از سخنان حكیمانه و صحیح شوپنهاور در بحث طول عمر، این است كه انسان هرچه عمر بلندی داشته باشد، باز هم برای برنامه هایی كه دارد، مجال كوتاهی دارد. این مسئله ریشه در خواهش های نفسانی یا بلندپروازی های انسان دارد كه به اصطلاح تمام دنیا هم برای او كافی نیست. شوپنهاور در سخن صحیح دیگری، همینطور می گوید ما اغلب روی چیزهایی كار می نماییم كه وقتی به آنها می رسیم، دیگر درخور و متناسب با وضعیت كنونیِ ما (یعنی بحث زمان حال كه مانور زیادی روی آن می دهد) نیستند. وی در جایی از رساله اش به طول عمر و همان خط پایانی كه پیرها باید به آن برسند، اشاره می كند و با اشكال گیری از كتاب مقدس و هرودوت یونانی كه عمر انسان را ۷۰ تا ۸۰ سال دانسته اند، با توسل به اوپانیشادهای ودا، عمر آدم را حدود ۱۰۰ سال می داند و می گوید «متوجه شده ام فقط كسانی كه از مرز ۹۰ سالگی گذشته اند، از به مرگی بهره می برند.» منظورش هم از به مرگی مرگی است كه بدون رعشه، بیماری و هیچ جدالی با مرگ از راه می رسد؛ یعنی تنها بر اثر پیری و كهولت سن.
جالب است كه شوپنهاور در فرازهای مختلفی از این رساله و دیگر نوشته هایش، بحث تقدیرگرایی را مطرح می كند؛ تنها اسمش را نمی آورد. مثلاً در بحث مسیر زندگی او می نویسد هنگام تولد هر انسان، تمام زندگی نامه اش تا جزئی ترین امور آن زندگی، بگونه ای اجتناب ناپذیر مشخص شده و تمام رویدادهای زندگی ما، چنان به لزوم از پیش تعیین شده اند كه گویی زندگی آدم ها، یك دستگاه ساعت شمار است. البته شوپنهاور در سطور و جملات بعدی این فراز از رساله اش، نام تقدیرگرایی را می آورد اما نه بعنوان باور و اعتقاد خودش. بلكه می نویسد «البته در مورد سرنوشت فردی، در بسیاری افراد گونه ای تقدیرگرایی ترافرازنده (استعلایی) بیدار می شود كه بعد از بافته شدن و امتدادیافتن رشته آن تا طولی چشم گیر، مشاهده دقیق زندگی فرد هم جزو آن می شود و شاید یك مرتبه این بهانه را به هركسی بدهد.»
به هرحال در بحث مسیر زندگی انسان، شوپنهاور اعتقاد دارد سیر فكری هر انسان، وقت نزدیك شدن مرگ، جهتی اخلاقی به خود می گیرد؛ چه فرد مذهبی باشد چه نباشد. دستاورد اخلاقی هم در این بحث این است كه انسان با آن چه انجام می دهد، درمی باید چه كسی است؛ همان گونه كه با عنایت به آن چه از آن رنج می كشد، متوجه می شود سزوار چیست.
* غنیمت شمردن اكنون
دریافتن قدر زمان حال و شناخت حالا، یكی از فرازهای مهم رساله «هنر زنده ماندن» شوپنهاور است. او اعتقاد دارد انسان نمی تواند قبل از زندگی، دنبال گذشته؛ و بعد از مرگ هم به دنبال آینده باشد. (یعنی بعد از مرگ، چیزی نیست) ازاین رو می تواند زمان حال را در حكم تنها شكلی كه اراده، خویش را در آن متجلی می كند، بشناسد. بر همین اساس، والاترین فرزانگی، لذت بردن از زمان حال است و این كه انسان این اصل را غایت زندگی خود قرار دهد. شوپنهاور می گوید مسئله واقعی، فقط همین مسئله است و مسائل دیگر، بازیچه های ذهن اند. او اعتقاد دارد انسان در طول زندگی، فقط مالك زمان حال است؛ نه بیشتر. در آغاز زندگی اش هم، آینده ای طولانی و در انتها آن هم گذشته ای دور و دراز وجود دارد. (در حالی كه موحدان قائل به این هستند كه بعد از مرگ هم آینده ای در كار است.) در این فراز، او مخاطبش را به یك حد وسط و امر تعادلی تشویق می كند و خویش را هم در همین جایگاه تعادل متصور می شود. او می گوید بسیاری از آدم ها، بسیار در حالا زندگی می كنند كه در گروه سبك سرها جا دارند و گروه دیگری هم هستند كه بسیار در آینده زندگی می كنند و این ها هم در گروه ترسوها جا دارند. این میان یك گروه میانه رو هم وجود دارد كه به ندرت پیش می آید كسی در آن قرار بگیرد.
برخی از نوشته های شوپنهاور را گویی فردی موحد و پژوهشگری كه تحت تأثیر آیات كتاب های مقدسی چون قرآن بوده، نوشته است. اگر به آیات قرآن درباره دنیا و قیامت دقت كنیم، می بینیم در بسیاری موارد، از فعل گذشته برای برگزاری امر قیامت كه در آینده رخ خواهد داد، استفاده شده است. شوپنهاور هم می گوید هركس گامی به سمت فرزانگی بردارد، بر او آشكار و مسلم می شود كه تمایز میان گذشته، حال و آینده صرفاً امری نمودوار و كاملاً فانی است. البته مشخص است كه فانی بودن این ۳ زمان برای خداوند و پروردگار عالم، مطرح است (كه البته در نوشته های شوپنهاور غایب است) و انسان هایی كه گذشته را تجربه كرده اند، در حال زندگی می كنند و آینده ای پیش رو دارند، درون دایره زمان، محاط شده اند. اما برای خدا، گذشته، امروز و آینده تفاوتی ندارد. البته شوپنهاور در جای دیگری از كتاب هم گفته است هیچ انسانی، خویش را در زمان حال خوشبخت حس نكرده، مگر این كه مست بوده باشد.
به هرحال، شوپنهاور می گوید نباید دل نگران مرگ و زندگی بود. این عدم نگرانی كه در انتها بحث «اكنون» رساله «هنر زنده ماندن» آمده، باز هم دربردارنده آموزه هایی است كه گویی از ذهن یك فرد موحد برآمده اند و البته در دیگر فرازهای كتاب، چنین حالتی ندارد. خلاصه این كه در جمع بندی بحث «اكنون» و زندگی در زمان حال، شوپنهاور حرف نگران نبودن از زندگی و مرگ را مطرح می كند چون آنها را حكم دو قطب یك كلیت می داند. (به زبان ساده تر دو روی یك سكه) و می گوید هركدام به همان میزانی بنیادی و ذاتی است كه دیگری هست و هر دو، لازم و ملزوم هم هستند. وی در فرازهای پایانی كتاب یعنی «زندگی و مرگ» بحث ماهیت مرگ و زندگی را پیش می كشد و می گوید «پس هر دو یك ماهیت هستند.» در جای دیگری هم می گوید فقط زمان، عمر (زمان) فانی، آنها (مرگ و زندگی) را از هم متمایز می كند. زندگی هم فقط مرگ به تعویق افتاده است.
اگر بخواهیم به نمونه دیگری از شباهت های فلسفه شوپنهاور با منویات دینی و اسلامی اشاره نماییم، باید این جمله او را پیش نظر آوریم كه «هر روز یك زندگی كوچك است، هر بیداری و برخاستن تولد خرد، هر صبح پرطراوت یك خرده جوانی و هر به بستر رفتن و به خواب رفتنی، یك مرگ خُرد.»
شوپنهاور در نگاه به دو پدیده زندگی و مرگ، خوبی مرگ و بدی زندگی را می بیند و می گوید مرگ، بزرگ ترین مجال برای دیگر - «من» - نبودن است و طبعاً برای كسی كه از آن استفاده می نماید. در حالیكه زندگی، اراده آدمی است بدون آزادی. او اعتقاد دارد مرگ بند زندگی را می گسلد و اراده بار دیگر آزاد می شود. البته اگر شوپنهاور برای بعد از مرگ هم به زندگی و حیات معتقد بود، این نظریه اش كه بندها و قیدهای زندگی با مرگ پاره می شوند، مقبول به نظر می رسید چون وقتی بعد از مرگ چیزی وجود ندارد، آزادی اراده چه سودی می تواند داشته باشد؟
فرازی از كتاب «هنر زنده ماندن» هم هست كه با عنایت به اومانسیتی بودن دیدگاه های شوپنهاور، توجیهی برای خودكشی است. او با پیش زمینه ای كه درباره ذات ثبوتی رنج در زندگی عرضه كرده، می گوید امكان دارد رنج ها و عذاب های زندگی چنان رو به فزونی نهند كه حتی مرگ كه تمام زندگی در گریز از آن مفهوم می یابد، در نظر كسی خواستنی و با ارزش جلوه كند و انسان داوطلبانه و دلبخواهی به سمت اش بشتابد.

مزار شوپنهاور در فرانكفورت
* بعدش چه می شود؟
شوپنهاور بحث ایده آل موردنظرش از شرایط بعد از مرگ را این گونه باز می كند: نیستی كامل. طبیعی است كه وقتی با نگاه درد و رنج كامل و سلبی بودن ذات لذت و خوشی به زندگی نگاه می كند، باید به دنبال خاموشی و نیستی مطلق باشد. او برای تائید موضع بدبینانه اش در این فراز از فلسفه خود، از اناجیل بهره برده و می گوید این كتاب های مقدس هم در آموزه های خود، خوش بین نیستند و دنیا و دون مایگی را عبارات مترادف هم می دانند.
پایان كار، در نظر شوپنهاور این است كه عاقبت حتی تمام زمین و بستری كه همه چیز یكجا بر آن ایستاده فرو می ریزد و خود زندگی آن هم نابود می شود. اما او بعد از این مرحله هم یك عامل را زنده می داند و از آن، با عنوان «واپسین قدرت» یاد كرده است. اما در ادامه بحث اش درباره دوام این عامل می گوید واپسین قدرت فقط تاحدی می پاید كه دریابد تقلاها و اراده ورزی اش همه از دم وارونگی بوده و بیراه بود.
شوپنهاور با گفتن این كه «هرآنچه متعلق به این جهان است آخر می پذیرد و می میرد»، باردیگر به مسئله صحیحی اشاره می كند كه ادامه اش را پی نمی گیرد و اگر هم پیگیر آینده این آخر است، آنرا پوچی و خاموشی می داند.

1399/01/10
22:58:37
5.0 / 5
3134
تگهای خبر: انسانی , بیماری , كتاب
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۲ بعلاوه ۳
پرسی بلاگ