محمدسرور رجایی در گفت وگوی تقصیلی با مهر مطرح كرد

نگاه بالا به پایین رسانه ها به مهاجران، خون شریك یك باوریم!

نگاه بالا به پایین رسانه ها به مهاجران، خون شریك یك باوریم!

پرسی بلاگ: محمدسرور رجایی معتقد می باشد كه آثاری چون انجیرهای سرخ مزار كه به قلم نویسندگان افغانستانی ساكن در ایران نوشته شده است، با بی مهری جامعه فرهنگی ایران روبه رو شده است.



به گزارش پرسی بلاگ به نقل از مهر، «محمد سرور رجایی» متولد ۲۸ مرداد است روزی كه روز «استقلال افغانستان» نام گرفته است. ظاهراً خیلی ها معتقدند همین روز افغانستان استقلالش را بازیافت اما رجایی به این حرف معتقد نیست برای اینكه افغانستان هیچ گاه مستعمره نبوده است كه حالا بخواهد استقلالش را جشن بگیرد. می گوید: «برخی به آن می گویند "سالگرد استرداد استقلال" اما من نتوانسته ام با این جمله كنار بیایم و معتقدم افغانستان هیچ گاه در اشغال كشوری نبوده است و ما از اول استقلال داشتیم.»
در كابل به دنیا آمده است و با آنكه در خانواده ای روستایی چشم گشود، به واسطه پدر بزرگش كه از روحانیان آگاه منطقه بود، به مطالعه علاقه مند شد. خودش می گوید: «پدربزرگم یكی از روحانیان منطقه بود و بسیار عمیق مسائل تاریخی را درك می كرد. تمام كتاب های تاریخی در خانه ما پیدا می شد. در آخرین سال های عمر پدربزرگم، شاهد بودم كه با آن كه جایی مشغول نبود اما تمام هم و غم او كتاب بود. همیشه كتاب هایی چون «گلستان مسرت» كه مجموعه شعر بود، گلزار اكبری نهاوندی، «تاریخ مختصر المنقول»، عجایب مخلوقات كه تصویرگری آن برایم عجیب بود را ورق می زدم اما از متن كتاب های پدربزرگم چیزی نمی فهمیدم و آرزو می كردم زودتر بزرگ شوم تا بتوانم بفهمم آن كتاب ها درباره چیست. در سال ۱۳۵۶ كه پدربزرگم از دنیا رفت، كتاب هایش در یك صندوق چوبی قرار داشت.»
سال ۱۳۵۷، همان سال كه در بهمن ماه انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید، كودتای كمونیستی در افغانستان صورت گرفت. كودتایی كه محمدسرور رجایی معتقد می باشد افغانستان هنوز هم دارد تبعات آن كودتا را می چشد.
وقتی كه ۱۰ ساله شد و كمی خواندن را آموخته بود، سراغ آن صندوق چوبی رفت اما كتاب ها گم شده بودند! كمونیست ها كه حالا تسلط كامل یافته بودند، خانه به خانه می گشتند تا هر نشانه ای از مقاومت و حركت فرهنگی را از ریشه خشك كنند. رجایی به یاد دارد كه تمام آدم های با نفوذ شهرشان را دستگیر كردند و به زندان انداختند. می گوید: «كتاب ها را هم جمع آوری و ضبط می كردند. چون كتاب های پدربزرگم نفیس و معتبر بودند، خانواده آن كتاب ها را به طریقی معدوم كردند.»
محمدسرور رجایی از روزنامه نگاران و نویسندگان افغانستانی ساكن ایران است كه كتاب او با عنوان «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» را منتشر گردید. این كتاب درباره رزمندگان و شهیدان افغانستانی جنگ تحمیلی است. او قبل از این در جلسات گوناگون به كتابش پرداخته است اما خبرنگار مهر با او درباره زمینه های جهاد، نوشتن و دغدغه های فرهنگی او گفت و گو كرده است كه می خوانید.

آقای رجایی كمی از سال های كودكی و مدرسه و شرایط آن زمان آموزش در افغانستان برایمان بگویید.
قبل از آن كه به مدرسه رسمی بروم، به مكتب می رفتم. از پنج یا ۶ سالگی خانواده ها فرزندانشان را نزد ملاهای سنتی می فرستادند. البته خیلی از مكتب های خانگی را هم خانم ها اداره می كردند. ابتدا الفبای عربی و قرآن خوانی را می آموختند. من هم مثل همه كودكان ابتدا به مكتب رفتم. در آن زمان در افغانستان هر كسی كه بدون اشكال قرآن را می خواند به آموزش فارسی روی می آورد. با آن كه زبان مادری ما فارسی است، اما برای یادگیری فارسی، كتاب پنج گنج را كه با این بیت آغاز می شد، می خواندیم. «كریما ببخشای بر حال ما / كه هستیم اسیر كمند هوا» پس از آن آشنایی با حافظ و اشعار او آغاز می شد. هر كسی در مكتب خانه های سنتی می توانست حافظ را بدون كمك دیگران بخواند؛ به زعم مردم «باسواد» می شد و من از این طریق با سواد شده بودم.
یادم هست كه وقتی مرا در كلاس اول نام نویسی كردند، كتاب را خیلی دیر به ما دادند. روز اولی كه كتاب را به ما دادند، من از شوق كتاب خواندن، داخل خانه نرفتم و روی حیاط همان جا روی سكویی كه تشكچه گذاشته بودند، شروع كردم به خواندن. از اول كتاب تا آخر كتاب را به درستی خواندم. از آن زمان كه شروع كردم به خواندن، علاقه بسیار بیشتری به مطالعه پیدا كردم. در آن زمان خیلی نمی نوشتم اما خیلی زیاد می خواندم.
چه كتاب هایی می خواندید؟
بیشتر در قدم اول كتاب های جنایی كه در ایران چاپ می شد را می خواندم. آثار «امیر عسیری» و «پرویز قاضی سعید» را می خواندم. اما رفته رفته به آثار حوزه مقاومت و مبارزاتی علاقه مند شدم و آثاری چون «جمیله بوپاشا» و مجله های ایرانی كه قبل از انقلاب به كابل می آمد را می خواندم. من پولی برای خرید آنها نداشتم. پدرم روزی دو افغانی به من پول تو جیبی می داد و من تا یك هفته آنرا جمع می كردم و یك مجله ایرانی را ۱۰ افغانی می خریدم. وقتی تمام می شد و می خواندم، آنرا ۸ افغانی به همان مجله فروش می فروختم و دو افغانی دیگر روی آن می گذاشتم تا مجله دیگری بخرم و بخوانم. نسبت به مطالعه كردن حریص بودم.
در مدرسه درس می خواندم اما هیچ گاه به دنبال نوشتن نبودم. میل به نوشتن در سال ۱۳۶۱ برای من بوجود آمد. مجله های جهادی را كه به صورت مخفیانه به دست من می رسید، مطالعه می كردم. دایی من از فرماندهان برجسته و به نام جهادی بود و هست. به واسطه این، این مجلات به دستم می رسید. احساس می كردم دایی ام سفارشم را می كند. وقتی ماجرای شهید حسین بخش جعفری و شهید احسان پارسی و ابوالفضل كربلایی پور یزدی را مطالعه می كردم، دنبال این بودم كه خانواده این شهیدان را پیدا كنم و از آنها تشكر كنم و بدانم چرا این اتفاق برای آنها افتاد.
این مطالعات سبب شد كه در سال های جنگ، مجاهد شوم و چون در پایگاه جهادی بیشتر زمینه مطالعات حماسی فراهم بود و فضا آزاد بود و بیشتر كتاب هایی كه وجود داشت نیز در همین زمینه ها بود. از سال ۱۳۶۳ به این طرف روند مطالعات من نیز تغییر نمود و بر مسائل اعتقادی و حماسی تحقیق و مطالعه كردم.
مثلاً كتاب های دكتر شریعتی و استاد مطهری را خیلی می خواندم. كتاب «جاذبه و دافعه»، «فطرت» و «انسان كامل» و «حماسه حسینی» آثار بی نظیری بود. از دكتر شریعتی هم كتاب «كویر» برایم بی نظیر بود.
این كتاب ها چطور به دستتان می رسید؟
من به این آثار علاقه مند بودم. در مناطقی آزاده شده از دست دولت كه بودیم، هر كسی كه از ایران می آمد و كتاب هایی را كه می آورد می خواندم. كم كم رویه ها تغییر نمود و مجله های جهادی كه در كابل مخفیانه به دست ما می رسید، در مناطق آزاد شده به راحتی به دستمان می رسید. من اهتمام كردم تمام سرمقاله های حماسی را از حفظ كنم. حتی وقتی برای سخنرانی در مراسم پاسداشت یاد شهیدان دعوت می شدم، یكی از سرمقاله هایی كه حفظ بودم را با شور و هیجان بعنوان سخنرانی می خواندم.
میل به نوشتن و روزنامه نگاری از چه زمانی در ذهن شما شكل گرفت؟
مدتی در «پیشاور» پاكستان مسئولیت بخش استانی جهادی را بر عهده گرفتم و در آن جا فضای جدید برای من در زمینه نویسندگی رقم خورد. در سال ۱۳۶۸ وقتی امام (ره) رحلت كردند، من در منطقه آزاد شده بهسود بودم. پاییز ۶۸ به پیشاور اعزام شدم. در این منطقه فضای كاملاً جهادی بود و تمام احزاب جهادی افغانستان از شیعه و سنی با دغدغه های مختلفی حضور داشتند. فضا به شدت نظامی بود تا فرهنگی؛ اما از یك نگاه برای من فرهنگی بود. چون تمام دفترهای جهادی نشریه اختصاصی حزبشان را منتشر می كرد. از عملیات هایی كه انجام داده بودند در این نشریه ها نوشته می شد. البته در بخش هایی هم شعر و سروده های حماسی نوشته می شد. در بسیاری اوقات پولی برای كرایه ماشین نداشتم اما یكی از خوبی ها این بود كه بیشتر دفترهای مجاهدین در منطقه ای نزدیك هم بودند و من می دانستم كدام دفتر جهادی چه نشریه ای را در چه روزی منتشر می كند. آنها این نشریات را بلاعوض در اختیار همه قرار می دادند.
یك روز به كنسولگری جمهوری اسلامی ایران رفتم و از آنها تقاضای نشریات فرهنگی كردم. پس از چند بار بازگشت پذیرفتند كه هر هفته روزنامه هایی را در اختیارم بگذارند. آنها روزنامه های اطلاعات و رسالت را برایم نگه می داشتند. من همه این ها را می خواندم. با صفحه «بشنو از نی» آقای قزوه كه در روزنامه اطلاعات منتشر می شد، در شهر پیشاور آشنا شدم. گاه گاهی كارهای ادبی انجام می دادم. صفحه‌ی ادبی «بشنو از نی» هم كه گه گداری از افغانستانی ها هم می نوشت، از صفحه های دوست داشتنی من بود.
اولین جرقه نوشتن در حوالی ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۹ در من زده شد. روزی به «خانه علم و فرهنگ جمهوری اسلامی ایران» در شهر پیشاور رفتم. مسئولان خانه، مسابقه مقاله نویسی برگزار كرده بودند. موضوعات مختلفی برای آن در نظر گرفته شده بود همچون «امام خمینی و عالم اسلام»
احساس كردم كه در اینباره می توانم بنویسم. همان شب كه به دفتر جهادی كه هم خانه‏او بود و هم محل كارم، رفتم، كاغذ A۴ برداشتم و پشت روی آن در اینباره نوشتم. بامداد بعد آن متن را به خانه علم و فرهنگ بردم، مسئول آن بخش به من اظهار داشت كه این كم است و حداقل باید پنج صفحه A۴ بنویسید. چند شب دیگر روی این مساله فكر كردم و نوشتم. پنج صفحه تحویل دبیرخانه مسابقه دادم. روز جشن كه نتایج را اعلام می كردند، من از دفتری كه كار می كردم به خانه فرهنگ رفتم اما من را راه ندادند. از من خواستند كه كارت دعوت ارائه دهم اما گفتم من كارت دعوتی دریافت نكردم. ناگزیر برگشتم و سوژه را فراموش كردم. شب هنگام یكی از دوستان صمیمی به من زنگ زد و تبریك گفت. اظهار داشت كه شما برنده شدید. من كه اصلاً ماجرایی كه بامداد در خانه علم و فرهنگ رخ داد، یادم نبود؛ فقط خندیدم. با خنده می پرسیدم كه «من برنده شدم؟» گفت باور كن كه شما برنده شدید. باز هم با تعجب پرسیدم «چرا و چگونه برنده شدم؟» تا گفت «خانه علم و فرهنگ» یادم آمد. جالب اینجا بود كه نفر اول و دوم یك دكتر و یك پروفسور پاكستانی بودند و من نفر سوم شده بودم. جایزه من یك پاكت شامل هزار روپیه پاكستانی و یك كتاب «جاذبه و دافعه امام علی (ع)» بود. از اینجا من كم كم به نوشتن علاقه مند شدم و در نشریه هایی كه در پیشاور پاكستان منتشر می شد، می نوشتم.


چه شد كه به ایران آمدید و ماندگار شدید؟
سال ۱۳۷۱، حكومت افغانستان به دست مجاهدین افتاد، ما باردیگر به كابل بازگشتیم. اما این دفعه جنگ قدرت صورت گرفت و جنگ به كوچه ها و خیابان ها و خانواده ها كشیده شد. تا حدودی جنگ قدرت رنگ قومی هم به خود گرفت. معتقدم كه در سال های جنگ با شوروی كابل آن قدر ویران نشده بود كه در مدت دو سال جنگ قدرت ویران شد. من در آن سال ها خیلی می نوشتم. فیلم و عكس می گرفتم. از رویه نوشتن صرف به ثبت وقایع روی آورده بودم. واقعه نگاری می كردم.
در سال ۱۳۷۳ كه طالبان به كابل نزدیك شده بود، مجبور شدم كابل را ترك كنم. تمام واقعه نگاری ها و تصاویری كه از مردم در هنگام جنگ گرفته بودم را به این امید كه دوبار باز می گردم، در خانه یكی از اقوام نزدیكم به امانت گذاشتم. هیچ گاه فكر نمی كردم كه ۲۵ سال در ایران ماندگار می شوم. آن زمان با دخترعمه ام نامزد بودم. برای مراسم ازدواج به ایران آمده بودم. تصمیم داشتم كه پس از ازدواج با همسرم به زادگاهم كابل بازگردم، اما جنگ ادامه پیدا كرد و طالبان كابل را گرفت. نتوانستم بروم و در ایران ماندم.
دست نوشته هایتان چه شد؟
متأسفانه واقعه نگاری هایی كه داشتم، فیلم ها، عكس ها، نگاتیوهایی كه در خانه یكی از نزدیكان گذاشته بودم، آنها نیز از شدت ترس از طالبان كه به دست طالبان نیفتد و مدرك جرمشان نشود، همه آنها را سوزانده بودند. [با افسوس] پس از آنكه با خبر شدم، انگار خودم را سوزانده بودند.
چگونه توانستید باردیگر خودتان را در ایران پیدا كنید؟
در ایران زندگی را از نو آغاز كردم و اول از همه به سراغ كار رفتم. كارهای زیادی را تجربه كردم. از دستفروشی تا خیاطی و كفاشی و بنایی و … اما علاقه قلبی كه به نویسندگی داشتم، موجب شد كه از سال ۱۳۷۴ دوستان فرهنگی را در ایران پیدا كنم.
گاهی با خودم فكر می كردم و می گفتم كه حتما یك جایی هست كه افغانستانی ها كار فرهنگی انجام دهند. روزی در یكی از روزنامه ها به یك آگهی بر خوردم كه خبر از برگزاری جلسات ادبیات افغانستانی در حوزه هنری می داد. روزی به دنبال یافتن آنها راهی حوزه هنری در خیابان حافظ شدم. در جست وجوی حوزه هنری، شاید باورتان نشود به علت برخوردهایی نامناسبی كه در جامعه به افغانستانی ها دیده بودم، سه چهار بار تا ورودی حوزه هنری رفتم و برگشتم. به ساختمان حوزه هنری كه نگاه می كردم به خودم می گفتم «آدرسی كه من دارم، نمی تواند اینجا باشد. مگر افغانستانی ها را به این جا راه می دهند؟»
با تردید و دو دلی از نگهبان ورودی حوزه هنری پرسیدم «جلسات بچه های افغانستانی كجاست؟» اظهار داشت: «برو داخل نمازخانه است.» از همان زمان دوستان فرهنگی راپیدا كردم و رفته رفته با دید و بازدیدهای بیشتر با فرهنگی های دیگری آشنا شدم و كار نویسندگی من در ایران آغاز شد.
در چه نشریه ای می نوشتید؟
در آغاز با همكاری برخی دانشجویان افغانستانی نشریه ای دانشجویی به نام «عصر نوین» در شهر ری راه انداختیم. دوستان با انگیزه و خوبی داشتم. وقتی مسابقات تجربی مطبوعات ری به همت مسئولان آن شهر برگزار می شد، عصر نوین بیشترین جوایز را می گرفت.
كار نویسندگی من هم ادامه پیدا كرد و من روزها خیاطی می كردم و شب ها می نوشتم. همسرم هم به شدت از من شاكی بود. این نشریه با همكاری دانشجویان افغانستانی منتشر می شد و وقتی آنان درسشان به اتمام رسید، رفتند و من تنها ماندم.
سپس نشریه ای ورزشی با عنوان «تندرستی» منتشر كردم. این نشریه برای ورزشكاران افغانستانی جنوب تهران منتشر می شد و ما پیش از آن نشریه ای نداشتیم كه به ورزش مهاجران افغانستانی بپردازد. از الف تا یاء نشریه تندرستی را خودم می نوشتم. خبر گزارش، تحلیل و … را به اندازه ای كه درك می كردم، می نوشتم.
در نشریه های ایرانی هم می نوشتید؟ با چه رویكردی؟
بله. در جشنواره‌ی تجربی مطبوعات ری، با روزنامه های ایرانی نیز آشنایی بیشتری پیدا كردم. در روزنامه های «اعتماد»، «سرمایه» و مجلات مختلف می نوشتم.
برای روزنامه اعتماد گزارش هایی متناسب با وضعیت مهاجران در ایران می نوشتم. سه گزارشم وقتی در روزنامه اعتماد چاپ شد، در میان جامعه مهاجران بسیار عالی استقبال شد. گزارشی درباره افغانستانی هایی كه زن ایرانی داشتند نوشتم. این مساله را بررسی نموده بودم. ازدواج های مختلفی از جمله، عاشقانه، رمالی و … در این زمینه وجود داشت. این گزارش خیلی بازخورد خوبی پیدا كرد.
اولین بار كه فیلم «اسامه» در ایران اكران شد، گزارشی از نخستین اكران این فیلم در ایران نوشتم. گزارشی كه با تیتر «یك فیلم، یك ملت» منتشر گردید و مورد استقبال بسیاری قرار گرفت.
گزارش دیگرم كه بسیاری از آن استقبال شد، گزارشی از مسابقه تیم ملی فوتبال نوجوانان افغانستانی با تیم ایران در استادیوم شهید شیرودی بود. با آن كه تیم افغانستان ۶ گل از تیم نوجوانان ایران دریافت كرده بودند اما گویی كه مهاجران تماشاچی این مسابقه، یك «هویت» گرفته بودند. حدود پنج هزار تماشاچی در استادیوم بود كه ۴ چهارهزار و ۵۰۰ نفر آنان از مهاجران افغانستانی بودند. اگر من مسئولیتی می داشتم، این را در كتاب گینس ثبت می كردم. این یك اتفاقی بی نظیر در دنیا بود كه مهاجران بیشتر از میزبانان حضور داشته باشند. با آن كه تیم ما باخته بود اما افغانستانی های تماشاگر از ورزشگاه شیرودی تا ایستگاه متروی خیابان طالقانی شادیانه شادمانی می كردند. چونكه احساس هویت می كردند و خوشحال بودند از این كه پس از این همه جنگ، بالاخره یك تیم به نام تیم ملی افغانستان توانست بیاید و مسابقه دهد. من تعدادی عكس از این واقعه گرفتم. افغانستانی های مهاجر هیچ غمی نداشتند و خوشحال بودند كه ۹۰ دقیقه حداقل فریادشان را كشیده بودند، تشویق كرده بودند، تشویق شده بودند و …. تیتر گزارش من در روزنامه اعتماد با عنوان «مانده نباشی!» منتشر گردید.
هدف من از نوشتن در روزنامه اعتماد، هویت بخشی به مهاجران افغانستانی بود و در همان وقت نشریه تندرستی را هم می نوشتم. البته در زمانی برای رادیو فرهنگ كه برای پارسی زبانان بود هم می نوشتم. برنامه را می نوشتم و خودم از جنوب تهران آنرا به رادیو می رساندم و هر یكشنبه برنامه پخش می شد. تا آن كه سال ۱۳۸۴ با آقای وحید جلیلی (سردبیر وقت مجله سوره) آشنا شدم و سیر دیگری در روزنامه نگاری من شروع شد.
كمی بیشتر از شیوه همكاری خود با آقای جلیلی بگویید.
در اولین جلسه ای كه با آقای جلیلی داشتم، وقتی یك ساعت با او صحبت كردم، حس كردم علاقه مندی های من علاقه مندی های وی هم هست. پس از صحبت به من اظهار داشت: «برای ما گزارش می نویسی؟» گفتم «بله».
برای سه یا چهار شماره از نشریه گزارش نوشتم. مثلاً گزارشی داشتم با عنوان «كتاب گم كردیم». در مجله سوره بیشتر به مسائل فرهنگی ارزشی می پرداختیم. گزارش های من با استقبال مواجه گردید.
آقای جلیلی پیشنهاد انتشار یك شماره از نشریه سوره ویژه افغانستان را با من بیان نمود. من كه تا آن زمان همه كارهایم را به صورت دلی انجام می دادم و كار حرفه ای به این صورت انجام نداده بودم؛ این پیشنهاد را پذیرفتم و قول دادم ظرف مدت ۴۰ روز این نشریه را آماده كنم. شب نشستم و ۳۵ سوژه نوشتم كه برای افغانستان خیلی جای كار داشت.
چه سوژه هایی مطرح كردید؟
سوژه ای مثل «حضور افغانستانی ها در دفاع مقدس» كه از مدت ها قبل در ذهنم بود. من هرقدر كتاب ادبیات دفاع مقدس خوانده بودم، در اینباره مطلبی پیدا نكرده بودم و این به نظر من مغفول مانده بود. «حضور رزمندگان ایرانی در جبهه جهادی افغانستان»، «مجاهدان افغانستان»، بخشی برای «كودكان افغانستان»، «خاطرات اسرای روس در افغانستان» و «زنان مجاهد در افغانستان» كه هیچ كسی درباره آنها ننوشته بود، برخی مضوعات دیگری بود كه به آقای جلیلی ارائه دادم.
از ۳۵ سوژه ۲۵ سوژه را تیك زد و قبول كرد و یك میز، تلفن و یك ضبط كوچك برای انجام مصاحبه در اختیارم قرار داد. همان روز یك میزگرد درباره «زنان مجهاد افغانستانی» شكل دادم و چند مصاحبه گرفتم. مثلاً با آقای حسن عباسی مصاحبه و نخستین رزمنده افغانستانی در ایران را پیدا كردم.
قرار بود این ویژه نامه منتشر شود كه نشد. تابستان همان سال سفری به كابل داشتم. در كابل بودم، كه شماره‌ی جدید مجله‌ی سوره به دستم رسید كه ۲۰ صفحه آن به مطالب افغانستان اختصاص یافته بود. آقای جلیلی ۱۰۰ نسخه فرستاده بود كه با سختی از فرودگاه كابل تحویل گرفتم. مجله ها را در میان فرهنگیان توزیع كردم، خیلی هم تأثیرگذار بود. نگاه فرهنگیان افغانستانی هم تغییر نمود. دغدغه نوشتن جدی پیدا كردم. كار را با آقای جلیلی ادامه دادم و از همان زمان هم نیت كردم كه كتاب بنویسم. به این علت كه دغدغه حضور افعانستانی ها در جنگ تحمیلی را داشتم، اولین اثرم «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» شد.

به نظر شما چه موانعی پیش روی ادبیات افعانستانی ها در ایران است. ما می دانیم كه وقتی آثار نویسندگانی چون «عتیق رحیمی» و «خالد حسینی» به جامعه عرضه می شود، نه تنها خیلی خوب گل می كند و حتی به ذائقه مخاطب ایرانی می نشیند، بلكه در جامعه جهانی هم به این آثار و نویسندگان توجه ویژه ای می شود و بر پایه آن فیلم ها و انیمیشن هایی ایجاد می شود. به نظر شما چرا این اتفاق برای نویسندگان مهاجر افغانستانی به ایران رخ نمی دهد؟
یكی از نقیصه هایی كه در آن دوران وجود داشت، نگاه از بالا به پایین رسانه های ایرانی به مهاجران افغانستانی بود. با آن كه ما در بخش عام فرهنگ و بطور خاص در بخش ادبیات، شعر و داستان چهره های بسیار قوی داشتیم و كتاب های بسیار ارزشمندی هم از آنها منتشر گردید. متأسفانه چون نگاه ما شرقی ها این است كه مرغ همسایه را غاز می بینیم. به علت چنین نگاهی و حمایتی كه غربی ها از آثار داستانی مانند خالد حسینی داشتند، آثار این نویسنده برجسته تر دیده شد. در حالیكه به نظر من هیچ كتابی مثل «انجیرهای سرخ مزار» نتوانست درد و رنج مردم افغانستان را نشان دهد. این كتاب در ایران منتشر گردید و نویسنده آن در ایران زندگی می كرد. اما چون در ایران بود، همه به او بعنوان یك مهاجر دم دستی نگاه می كردند.
می دانید كه خالد حسینی حتی كتابش را به فارسی منتشر نكرده است و از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شد. با این وجود این كتاب بیشتر مورد استقبال مخاطبان ایرانی قرار گرفت كه ناشی از همان طرز نگاهی است كه گفتم.
غربی ها برای كتاب «بادبادك باز» خالد حسینی ارزش زیادی قائل شدند. برای آن تبلیغ های زیادی كردند و حتی آنرا به فروش میلیونی رساندند. یادم است كه چند سال پیش در خبری خواندم كه كتاب «بادبادك باز» به علت بدآموزی كه دارد، در دبیرستان های آمریكا ممنوع می باشد. اما در ایران از این كتاب خیلی استقبال می شود. با مطالعه آثار خالد حسینی مخاطب به این نتیجه می رسد كه غرب یك مدینه فاضله است و آمریكاست كه ناجی بدبختی و گرفتاری های مردم جهان است.
ما باید از رسانه های آن دوره گلایه نماییم كه چرا «انجیرهای سرخ مزار» یا «صبح در زنجیر»، «پیاده آمده بودم» و كتاب های دیگری كه توسط مهاجران افغانستانی نوشته شده بود را برجسته نكردند.
خوشبختانه در این سال ها با ارتباط فرهنگی كه میان ایران و افغانستان به وجود آمد و داد و ستدهای فرهنگی صورت گرفت، وضعیت بهتر شده است اما هنوز از وضعیت مطلوب فاصله داریم.
وضعیت مطلوب از نگاه شما چه مشخصه هایی دارد؟
این است كه یك مسئول ایرانی وقتی می خواهد برای جمعیت مهاجران افغانستانی كار فرهنگی انجام دهد، از منِ نوعی نپرسد كه افغانستانی ها چه نیاز فرهنگی دارند؟ خودش به این درك برسد كه مردم افغانستان و ایران دارای مذهب، باور و زبان مشترك هستند و همان نیازی را دارند كه مخاطبان ایرانی دارند. كودك و نوجوان افغانستانی همان نیاز فرهنگی را دارد كه كودك ایرانی دارد. تفاوتی بین نیاز فرهنگی ایران و افغانستان قائل نشویم. ما یك ملت هستیم. اگر اینچنین شود، ما به وضعیت مطلوب رسیده ایم. ما باید این را برجسته نماییم.
البته قانونی هم اخیرا برای تفكیك نكردن دانش آموزان افغانستانی از ایرانی تصویب گردید. قوانین این چنینی چقدر اهمیت دارند؟
این قوانین به خودی خود باارزش است. سال ۱۳۸۲ یا ۸۳ بود كه از نام نویسی دانش آموزان افغانستانی در ایران خودداری كردند. سال بعد، باردیگر دانش آموزان مهاجر را جذب كردند. یكی از معلمان كه دوست بسیار صمیمی من بود، اظهار داشت: «دلیل ثبت نام امسال، ایجاد رقابت مثبت در میان دانش آموزان افغانستانی و ایرانی است. در سال گذشته، دانش آموزان ایرانی افت شدید تحصیلی داشتند.»
به نظر شما محتوای كتاب های درسی ایران می تواند برای دانش آموزان افغانستانی مفید باشد؟
به دلیل یگانگی فرهنگی كه داریم، بطور قطع محتوای كتاب های درسی ایران برای دانش ‏آموزان افغانستانی مفید می باشد. درس هایی كه استادان فرهیخته‌ی با دغده های بسیار علمی و متناسب با روحیه دانش آموزان آماده كرده اند، بطور قطع برای پیشرفت تحصیلی و سطح علمی دانش‏آموزان افغانستانی هم كمك می نماید. آن گونه كه تا كنون كمك كرده است. بسیار عالی است كه درس ها مخصوصاً در سوژه تاریخ صادقانه بیان شود. مثلاً دانش آموزان افغانستانی به درس تاریخ مدارس تمایل كمی دارند. چون خودشان را نیازمند دانستن تاریخ ایران نمی بینند. یا در قسمتی از تاریخ احساس سرشكستگی به آنها دست می دهد. مثل ماجرای محمود افغان كه فكر می كنم تمام واقعیت در اینباره نوشته نشده است. دانش آموزان افغانستانی كه شناختی از كشور خودشان ندارند، وقتی نام افغانستان را این گونه در تاریخ ایران می بینند، احساس خوشایندی ندارند. فكر می كنم برای یك دلی و یگانگی ملت ایران و افغانستان نیاز است كمی كتاب های درسی از این جهت تعدیل شود.

شما در كتاب «از دست لیلی تا جزیره مجنون» به سوژه خون شریكی اشاره كردید. كمی بیشتر درباره این مفهوم توضیح می دهید؟
مفهوم خون شریكی اتفاق ساده ای نیست. وقتی در سنگرهای جهاد چه در داخل افغانستان و چه در ایران دو رزمنده در كنار هم به شهادت می رسند، خون آنها وقتی جاری می شود، در ادامه به یكدیدگر پیوند می خورد و این چیزی جز مفهوم خون شریكی نیست. این اتفاق هم در سنگرهای ایران و هم در سنگرهای افغانستان رقم خورده است. شهید اقبال حیدری افغانستانی در كنار شهید ضابط شجاع همدانی ایرانی به شهادت می رسد. یا در افغانستان كه احمدرضا به خاطر انفجار مین در كنار رزمندگان افغانستان به شهادت رسید. یعنی ما به خاطر باور مشترك به یك خون شریكی رسیده ایم.
چه آثار دیگری در دست انتشار دارید؟
از سال ۱۳۸۵ تابحال موضوعات بیشتری برای پرداختن به وجود آمد. كتاب «مأموریت خدا» را نوشتم كه درباره شهید احمدرضا سعیدی، شهید ایرانی است كه در بهسود افغانستان به شهادت رسید. امیدوارم این كتاب را بتوانم چاپ كنم.
همچنین خاطرات تاریخ شفاهی زندانیان افغانستانی در پل چرخی كابل است. خاطرات اسیران روس در افغانستان، زندگینامه شهید رجب غلامی كه در عملیات والفجر۹ به شهادت رسیده و در بجستان مدفون شده است و شهیدهای بسیاری دیگر كه تصمیمی دارم آنها را در چارچوب كتاب منتشر نماییم.
در اختتام چه انتظاری از هنرمندانی كه مخاطب كتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» هستند دارید؟
معتقدم فرهنگیان (هنرمندان و نویسندگان) و افرادی كه نقشی در كار فرهنگ دارند، زبان مردم جامعه خودشان هستند و آن زبان باید صادقانه درد مردم و نیازهای فرهنگی و اجتماعی مردم را منعكس كند. من این توفیق را پیدا كردم كه به شهدای مشترك بپردازم و امیدوارم دوستان فرهنگی در هر بخش می خواهم كه این كتاب را فقط یك دفعه بخوانند و بر اساس آن آثار هنری متنوع تهیه كنند. این ارزش فرهنگی ملت ایران و افغانستان است كه دیده خواهد شد و اگر این اتفاق بیفتد، ما به همان وضعیت مطلوب كه صحبتش شد، خواهیم رسید. شهیدان عزت و آبروی همه مردم هستند و برای این به شهادت رسیدند كه ما بتوانیم در فضای امن نفس بكشیم و خدمتی بكنیم.


منبع:

1398/05/04
14:09:20
5.0 / 5
4818
تگهای خبر: آثار , آموزش , اجتماعی , ترجمه
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۸ بعلاوه ۳
پرسی بلاگ